در این سکوت شبانگاهان به مهتاب چشم دوخته ام و از ستاره ها دربارهء تو می پرسم, شبی که چشمانم با چشمانت بازی ها داشت, من بی خبر از آن به نگاهت دل بستم
من ترا در ابرها در باد و باران و در لایه لایه های برگهای زرد خاطره یافتم.
سرزمین خاطره های من و توجایی است که آفاق در آن رنگ دیگری دارد .
و حالا دلتنگی هایم را با رنگ سیاه می نویسم و آرزوهایم را با رنگ آبی ,
چون امروز آسمان در قلب من است
آسمان خاطره ای که پروانه های سبز و جوان اندیشه ام در آن بال به پرواز گشوده اند .
هم اکنون وسعت فاصله هایمان را تنها خداوند به نظاره نشسته , همانی که به
خاطر قدرتش و گاهی بدلیل همراهی بیدریغش فاصله ای در حریم
عبودیتش میان من و او نیست.
ای ساحل سبز افق ! من در جایی از رویاهایم که فردایی از جوانی ام نقاشی
شده, به امید تقدس نگاهت بی محابا اشک می ریزم .
رفیق دلم ! می دانی که چشم هنگامی زیباست که مملو از اشک باشد و
اشک زمانی زیباست که به خاطر عشق بریزد
کاش می شد در ابدی بودن آبی کرانه ها آشیانه ساخت و در آغوش گرم
آرامش آرام گرفت .
عزیز چشمانم ! کمکم کن تا لایق دلت باشم . کاش آسمان برای نازنینی که
هیچکس را جایگزین نامش نخواهم کرد , همیشه نیلی باشد.......