سفارش تبلیغ
صبا ویژن

به نام خالق عشق
 

این خانه قشنگ است ولی خانه من نیست
این خاک چه زیباست ولی خاک وطن نیست
 
آن دختر چشم آبی گیسوی طلایی
طناز سیه چشم چو معشوقه من نیست
آن کشور نو آن وطن دانش و صنعت
هرگز به دل انگیزی ایران کهن نیست
در مشهد و یزد و قم و سمنان و لرستان
لطفی است که در کلگری و نیس و پکن نیست
در دامن بحر خزر و ساحل گیلان
 موجی است که در ساحل دریای عدن نیست
در پیکر گلهای دلاویز شمیران
عطری است که در نافه ی آهوی ختن نیست
آواره ام و خسته و سرگشته و حیران
هرجا که روم هیچ کجا خانه من نیست
آوارگی وخانه به دوشی چه بلایست
دردی است که همتاش در این دیر کهن نیست
من بهر که خوانم غزل سعدی و حافظ
در شهر غریبی که در او فهم سخن نیست
هرکس که زند طعنه به ایرانی و ایران
بی شبه که مغزش به سر و روح به تن نیست
پاریس قشنگ است ولی نیست چوتهران
لندن به دلاویزی شیراز کهن نیست
هر چند که سرسبز بود دامنه آلپ
چون دامن البرز پر از چین وشکن نیست
این کوه بلند است ولی نیست دماوند
این رود چه زیباست ولی رود تجن نیست
این شهرعظیم است ولی شهرغریب است
این خانه قشنگ است ولی خانه من نیست
 
          دکتر خسرو فرشید ورد




نوشته شده در تاریخ جمعه 87/10/6 توسط حمیدرضا ریاحی

برای دانلود به لینک زیر برید

http://www.uplod.ir/download.php?file=567200




نوشته شده در تاریخ یکشنبه 87/5/13 توسط حمیدرضا ریاحی

  عشق یعنی رازقی ، یعنی نسیم

  عشق یعنی مست گشتن از شمیم

  عشق یعنی آفتاب بی غروب

  عشق یعنی آسمان ، یعنی فروغ

  عشق یعنی آرزو ، یعنی امید

  عشق یعنی روشنی ، یعنی سپید

  عشق یعنی غوطه خوردن بین موج

  عشق یعنی رد شدن از مرز اوج

  عشق یعنی از سپیده تا سحر

  عشق یعنی پا نهادن در خطر

  عشق یعنی لحظه دیدار یار

  عشق یعنی دست در دست نگار

  عشق یعنی رقص آب و آینه

  عشق یعنی عقل شد مدهوش تو

  عشق یعنی مست در آغوش تو

  عشق یعنی لحظه های بی قرار

  عشق یعنی صبر ، یعنی انتظار

  عشق یعنی اشتیاق و اضطراب

  عشق یعنی دلهره ، یعنی شتاب

  عشق یعنی اشک ، یعنی عاطفه

  عشق یعنی یادگاری ، خاطره

  عشق یعنی لایق مریم شدن

  عشق یعنی با خدا همدم شدن

  عشق یعنی جام لبریز از شراب

  عشق یعنی تشنگی ، یعنی سراب

  عشق یعنی خواستن ، له له زدن

  عشق یعنی سوختن ، پر پر زدن

  عشق یعنی سالهای عمر سخت

  عشق یعنی زهر شیرین ، بخت تلخ

  عشق یعنی با "خدایا" ساختن

  عشق یعنی چون همیشه "باختن"




نوشته شده در تاریخ سه شنبه 87/4/11 توسط حمیدرضا ریاحی

اعتماد به نفس: CONFIDENCE:                                                                                 

 

1 Day all villagers decided to pray for rain.                                                        

روزی مردم یک روستا تصـمیم گرفتـند نمـاز باران بخـوانـند.  

 

On the day of prayer all people gathered & only one boy come with umbrella.

در آن روز هـمه مردم کـنار هم جمـع شـدنـد تا نماز باران بخوانند و فـقط پسر جـوانی با چتـر آمد.

 

THATS CONFIDENCE.                                                                                   

آن اعتماد به نفس است.

 

........................................................................................................................................

TRUST:                                                                                                                  

   ایمان:

 

Trust should be like feeling of a 1 year old baby, when you throw him in tha air,

ایمان مانـند احسـاس یک کودک یک سـالـه اسـت زمانی که شــما او را به هوا پرتاب می کنـید,

 

He laughs Because he know you will catch him...                                                   

او می خـندد , زیرا او می دانــد  که شـما او را خواهید گرفت.

 

.......................................................................................................................................

HOPE:                                                                                                                   

امید:

 

Every night we go to bed, have no assurance to get up alive in the next morning

هر شب ما برای خواب آماده می شویم بدون هیچ تضمینی که صبح روز بعد زنده باشیم

 

But still we have many plans for coming day...                                                            

اما هنوز برنامه های زیادی برای آمدن روز آینده  داریم.

 

........................................................................................................................................                                                      

           KEEP CONFIDENCE , TRUST IN GOD AND NEVER LOSE HOPE                                                      

اعتماد به نفس خود را حفظ کنید , به خداوند ایمان داشته باشید و هرگز امید خود را از دست ندهید.




نوشته شده در تاریخ جمعه 87/4/7 توسط حمیدرضا ریاحی

روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت . فرشتگان سراغش را از خدا می گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان اینگونه می گفت:

می آید ! من تنها گوشی هستم که صدایش را می شنود و یگانه قلبی که دردهایش را در خود نگه می دارد.

و سرانجام گنجشک رو شاخه ای از درخت دنیا نشست. فرشتگان چشم به لبانش دوختند , گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود.

با من بگو از آنچه سنگینی سینه توست! گنجشک گفت : لانه کوچکی داشتم , آرمگاه خستگی هایم بود و سر پناه بی کسی ام . تو همان را هم از من گرفتی!

این طوفان بی موقع چه بود ؟ چه می خواستی از لانه محقرم ؟ کجای دنیا را گرفته بود ؟ و سنگینی بغضی راه بر کلامش بست.

سکوتی در عرش طنین انداز شد و فرشتگان همه سر به زیر انداخته بودند.

خدا گفت ماری در راه لانه ات بود و تو خواب بودی .باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند . آنگاه تو از کمین مار پرگشودی.

گنجشک خیره در خدائی خدا ماند.

خدا گفت: چه بسیار بلاهائی که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی من پرداختی...!

اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود . ناگهان چیزی در درونش فرو ریخت.

های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد.




نوشته شده در تاریخ سه شنبه 87/4/4 توسط حمیدرضا ریاحی

سلام دوستان

مدونید چرا عشق با دیوانگی همراه؟

داستانشو میزارم بخونید.(ادامه مطلب)ادامه مطلب...


نوشته شده در تاریخ دوشنبه 87/4/3 توسط حمیدرضا ریاحی


روزگاری در جزیره ای دور افتاده تمام احساسها در کنار هم به خوبی و خوشی زندگی می کردند
خوشبختی. پولداری. عشق. دانائی. صبر.غم. ترس...هر کدام به روش خویش می زیستند .
تا اینکه یک روز دانائی به همه گفت: هر چه زودتر این جزیره را ترک کنید زیرا به زودی آب این جزیره را خواهد گرفت اگر بمانید غرق می شوید
تمام احساسها با دستپاچگی قایقهای خود را از خانه های خود بیرون آوردند وتعمیرشان کردند.
همه چیز از یک طوفان بزرگ شروع شدوهوا به قدری خراب شد که همه به سرعت سوار قایقها شدندوپارو زنان جزیره را ترک کردند. در این میان عشق هم سوار قایقش بود اما به هنگام دور شدن از جزیره متوجه حیوانات جزیره شد که همگی به کنار جزیره آمده بودند و وحشت را نگه داشته بودندو نمی گذاشتند که او سوار بر قایقش شود.
عشق به سرعت برگشت و قایقش را به همه حیوانات و وحشت زندانی شده سپرد.
آنها همگی سوار شدند و دیگر جائی برای عشق نماند. قایقها رفتند و عشق تنها در جزیره ماند. جزیره هر لحظه بیشتر به زیر! آب میرفت و عشق تا زیر در آب فرو رفته بود.
او نمی ترسید زیرا ترس جزیره را ترک کرده بود. فریاد زد و از همه احساسها کمک خواست. اماکسی به کمکش نرسید.
در همان نزدیکی قایق ثروتمندی را دید و گفت:ثروتمندی عزیز به من کمک کن.
ثروتمندی گفت: متاسفم قایقم پر از پول و نقره و طلاست و جائی برای تو نیست.
عشق رو به (غرور) کرد وگفت: مرا نجات می دهی؟
غرور پاسخ داد: هرگز تو درآب ترشدی و مرا تر میکنی.
عشق رو به غم کرد و گفت: ای دوست عزیز مرا نجات بده
اماغم گفت: متاسفم دوست خوبم من به قدری غمگینم که یارای کمک به تو را ندارم بلکه خودم احتیاج به کمک دارم.
در این حین خوشگذرانی وبیکاری از کنار عشق گذشتند ولی عشق هرگز از آنها کمک نخواست.
از دور شهوت را دید و به او گفت: آیا به من کمک میکنی؟ شهوت پاسخ داد البته که نه!
سالها منتظر این لحظه بودم که تو بمیری یادت هست همیشه مرا تحقیر می کردی همه می گفتند تو از من برتری ، از مرگت خوشحال خواهم شد
عشق که نمی توانست نا امید باشد رو به سوی خداوند کردو گفت :خدایا مرا نجات بده
ناگهان صدائی از دور به گوشش رسید که فریاد می زد نگران نباش تو را نجات خواهم داد. عشق به قدری آب خورده بود که نتوانست خود را روی آب نگه دارد و بیهوش شد.
پس از به هوش آمدن خود را در قایق دانائی یافت
آفتاب در آسمان پدیدارمی شد و دریا آرامتر شده بود. جزیره داشت آرام آرام از زیر هجوم آب بیرون می آمد و تمام احساسها امتحانشان را داده بودند
عشق برخواست به دانائی سلام کرد واز او تشکر کرد
دانائی پاسخ سلامش را داد وگفت: من شجاعتش را نداشتم که به نجات تو بیایم شجاعت هم که قایقش از من دور بود نمی توانست برای نجات تو بیاید
تعجب می کنم تو بدون من و شجاعت چطور به نجات حیوانات و وحشت رفتی؟
همیشه میدانستم درون تو نیروئی هست که در هیچ کدام از ما نیست. تو لایق فرماندهی تمام احساسها هستی.
عشق تشکر کرد و گفت: باید بقیه را هم پیدا کنیم و به سمت جزیره برویم ولی قبل از رفتن می خواهم بدانم که چه کسی مرا نجات داد؟
دانائی گفت که او زمان بود.
عشق با تعجب گفت: زمان؟
دانائی لبخندی زد وپاسخ داد: بله چون این فقط زمان است که می تواند بزرگی و ارزش عشق را درک کند.




نوشته شده در تاریخ دوشنبه 87/3/20 توسط حمیدرضا ریاحی
درباره وبلاگ

مدیر وبلاگ : علیرضا قدس[196]
نویسندگان وبلاگ :
حمیدرضا ریاحی
حمیدرضا ریاحی (@)[7]



info@kingar.parsiblog.com
bahar 20


قالب بلاگفا

قالب وبلاگ

قالب وبلاگ

اخلاق اسلامی

قالب بلاگ اسکای

قالب پرشین بلاگ

download