روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت . فرشتگان سراغش را از خدا می گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان اینگونه می گفت:
می آید ! من تنها گوشی هستم که صدایش را می شنود و یگانه قلبی که دردهایش را در خود نگه می دارد.
و سرانجام گنجشک رو شاخه ای از درخت دنیا نشست. فرشتگان چشم به لبانش دوختند , گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود.
با من بگو از آنچه سنگینی سینه توست! گنجشک گفت : لانه کوچکی داشتم , آرمگاه خستگی هایم بود و سر پناه بی کسی ام . تو همان را هم از من گرفتی!
این طوفان بی موقع چه بود ؟ چه می خواستی از لانه محقرم ؟ کجای دنیا را گرفته بود ؟ و سنگینی بغضی راه بر کلامش بست.
سکوتی در عرش طنین انداز شد و فرشتگان همه سر به زیر انداخته بودند.
خدا گفت ماری در راه لانه ات بود و تو خواب بودی .باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند . آنگاه تو از کمین مار پرگشودی.
گنجشک خیره در خدائی خدا ماند.
خدا گفت: چه بسیار بلاهائی که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی من پرداختی...!
اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود . ناگهان چیزی در درونش فرو ریخت.
های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد.