شب هنگام از تو برای تو مینویسم
.باورم کن که باورت دلیل این بی دلیلیست.
شب هنگام از توئی می نویسم که نیستی و یقین دارم که این شبانه را نمی دانی و نمی خوانی اما تو برای من هستی ، نه در حال که در خیال. انسانی معصوم که لبخندش به لحظه هایم حرمت می بخشد
تو هستی در واگنی سرد و خالی . صدای تو زوزه ی قطار را لال می کند
بی بهانه و بی قافیه می نویسم. دوستت دارم گر چه نمی دانی ام . گر چه نمی شناسی ام
مرا پیدا کن ...
من تو را ، خود تو را در گردون ذهنم می گردانم ، با تو سفر می کنم ، می خندم ، فریاد می کنم وبرایت شبانه می خوانم .کاش ، ای کاش برای یک بار میدیدی ام و ای کاش برای لحظه ای
می دیدمت
نوشته شده در تاریخ جمعه 87/3/31 توسط علیرضا قدس